دنیای سیاه من
پشت دریا جایی نیست... چیزی نیست... شهری نیست... نه کسی هست ... که دل بر دل گرمش بندی... نه نگاهی که به آن آویزی... من به چشمان خود این را دیدم...! سفری کردم، به بلندای زمان... از لب ساحل سرد... پی آن شهر غریب... کوله بارم همه از عطر محبت، خوشبو...! دستم از هر منمی بود خالی... - همچنان می راندم – پی آن خواب و خیال... پی آن شهر، دویدم با عشق...! پشت دریا هیچ نیست ! جای تو خالی نیست ...! پشت دریا ، دستی ، چشمی ، و نه حتی نیمه نگاهی ، منتظر قلب تو نیست ... قایقت را بگذار ...! لب ساحل بنشین ... و بخند بر سادگی ات!!! نه در این ویرانه ... نه در آن آبادی... هیچ کس منتظر قلب تو نیست... پشت دریا هیچ نیست... چیزی نیست... شهری نیست... تو بمان در ساحل... تو آن قلب سپید ! نه به افق ها دل خوش کن ...! نه بر ظلمت دیروز بنگر ...! تو بمان در امروز ... تو بمان در ساحل... پشت دریا هیچ نیست...!
Design By : Pichak |