روز سوم: ساعت 10 رفتيم نمك آبرود و تلكابين و نهار و دوچرخه تا 6! 6 هم لب ساحل(به اصرار زهرا) تا 11 كه واسه شام رفتيم رستوران! شب هم واليبال لب ساحل باز هم با پسراي گرامي همسايه!
روز چهارم: تا 12 خوابيديم بعد رفتيم جنگل نور نهار خورديم بعد اومديم ويلا و بيكار بوديم تا 7! واسه غروب رفتيم لب ساحل....خيليييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي قشنگ بود اما زهرا همش به آب نگاه ميكرد...ديوونه س ديگه! شب هم واسه آخرين بار با دوستان همسايه بوديم اما اين دفعه بازي نكرديم....فرق داشت ولي نميشه بگم!
فرداشم تو راه بوديم كه برگرديم تهرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان وتمام!
زهرا گفت بگم كه دلت بسووووووووزه!