سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























دنیای سیاه من

 

نیشخند می زدی

تیغ را نشانت دادم و گفتم : باشد تمامش می کنم!

سیگار سومت را از جایش در آوردی

آتش زدی و به لب گذاشتی

انگار هیچ چیز برایت هیجان انگیزتر از صحنه مرگم نبود

آنقدر آرام بودی که خیال کردم خوابی...

پک محکمی زدی و گفتی

پس چه شد؟ آن همه لاف زدی که خودم را می کشم

بکش... منتظرم!

دست هایم می لرزید

نه از ترس مرگ، بلکه از تیزی حرفهایش

چشم هایت را به دستانم دوخته بودی

سیگار چهارم را به آتش کشیدی و هنوز به لب نبرده گفتی

می خواهی تا کی منتظر بمانی؟

حوصله ام را سر بردی لعنتی، تمامش کن باید بروم

وجودم در خلسه ای فلسفی فرو رفته بود

می دانستم سنگدل است

اما...

از مرز آن هم گذشته بود، انگار...

کم کم می فهمیدم که کاسه صبرش لبریز شده

همان الان ها بود که سرم فریاد بکشد

سیگارش را خاموش کرد

آمد و جلوی من ایستاد و زل زد به مردمک هایم

دستش را جلوی چشمانم گرفت و گفت

ببین... راحت است. فقط لحظه ای می سوزد و بعد تمام.

تیغ از دستم سر خورد و افتاد

خم شد

فلز سرد را بلند کرد و آهسته گفت

چرا بهتت زده؟ نمی توانی؟

سرم را به علامت نهی تکان دادم و اشک از گوشه پلکم لغزید

نیشخندش باز تر شد و چشمانش خیس تر!

زیر لب زمزمه کرد

باشد، خودم برایت تمامش می کنم...

 

 

 

 

 

 

پ ن 1: همه دوستام با هم شمال بودن اما من نتونستم برم منم شمال میخواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام!

 

پ ن 2: نمیدونم چرا ولی من این متن بالارو خیلییییییییییییییییییییییییی دوست دارم!

 


نوشته شده در جمعه 89/5/15ساعت 6:9 عصر توسط آرتیمیس نظرات ( ) |


Design By : Pichak